12- خردباوری [عقلانیت انتقادی کانتی ـ پوپری ـ هابرماسی]: عقل میان همه انسانها مشترک است، ما میتوانیم از طریق تعقل جامعهمان را بهبود ببخشیم، اعتقاد به مجاب کردن طرف مقابل از طریق استدلال عقلانی. از سه متفکری که در بالا نام بردم کانت و پوپر به صراحت و روشنی از جمله متفکران لیبرال هستند. اما هابرماس با ریشهای که در مکتب فرانکفورت و [از این طریق در گونهای برداشت انتقادی و به اصطلاح معروف "اروپایی" از مارکسیسم] دارد، خود را به صراحت لیبرال اعلام نمیکند. اما میپرسم که این اندیشه که در برابر خرد ابزاری [که یگانه نکتهی آن قانع کردن دیگری به حقیقت یقینی "من" است] خرد ارتباطی را قرار دهیم، خود لیبرالی نیست؟ خاصه وقتی به تعریف هابرماس از خرد ارتباطی دقت کنیم که اساس آن منطق مکالمه و امکان دسترسی به تفاهم انسانی است. این بحث هابرماس که من از راه خرد ارتباطی با دیگری به فهم مشترک دست مییابم [فهم به معنای تفاهم با دیگری]، قبولِ دیگری است چنان که موجودی است غیر از من، متفاوت با من. اساس این برداشت در آثار نویسندگان لیبرال یافتنی است. آنجا است که میتوان گفت آزادی من به معنای شناخت آزادی دیگران است.
13- حقوق بشر: به گفته مارک هوگارد: "کاربرد واژههایی چون حقوق بشر به وضوح لیبرالیستی است". حقوق بشر مجموعه مطالباتی است که همه انسانها صرفاً به موجب انسان بودن خود به گونهای منصفانه استحقاق دارند که آنها را بخواهند. در قرن هفدهم، این مطالبات را حقوق طبیعی مینامیدند و مدعی بودند که از طبیعت ذاتی فرد فرد انسانها ناشی میشوند. در سدههای بعدی ابتدا مفهوم حقوق انسان و سپس حقوق انسانی جایگزین آن شد.
از نظر کانت حقوق افراد را باید رعایت کرد، چون آنها موجودات عقلانی قادر به اطاعت از قانون اخلاقیند. از نظر او با انسانها همواره همچون هدف، و نه هرگز چون وسیله، باید رفتار شود. مطابق این معیار، تجاوز به حقوق دیگران همان رفتار کردن با آنان به صورت وسیله صرف و لذا غیرمجاز است.
روشنفکران، چپها و اصلاحطلبان امروزه به درستی از حقوق بشر دفاع میکنند. حتی گروهی از اصلاحطلبان با تشکیل جبهه دموکراسیخواهی و حقوق بشر نشان دادهاند که مسئله و مشکل اصلی از کجا ناشی میشود؟ اما فراموش کردن نَسَبِ حقوق بشر و غفلت از اینکه حقوق بشر فرزند لیبرالیسم است، چگونه قابل توجیه است؟
14- اصلاحگری در برابر انقلابیگری: انقلابیگری از آموزههای چپ و اصلاحگری از آموزههای لیبرالهاست. در اواخر دهه 60 میلادی گفتوگویی با مارکوزه و پوپر صورت گرفت که تحت عنوان انقلاب یا اصلاح منتشر شد. آن گفتوگو دو رویکرد مختلف برای حل مسائل اجتماعی را نشان میدهد. چپهای ایرانی هم انقلابی بودند. اما سالهاست که در اثر مطالعه آثار هانا آرنت، کارل پوپر، دیگر لیبرالها و مشاهده پیامدهای عملی انقلاب 57، به صراحت تمام انقلابیگری را نفی و طرد میکنند و از اصلاحگری دفاع میکنند. چپ اگر میخواهد چپ باشد، باید همچنان انقلابی باقی بماند. اما اگر "ضدانقلاب" است، باید بداند که لیبرال است، نه چپ. لیبرالها، انقلاب به معنای تغییرات دفعی بنیادین ساختارهای سیاسی ـ اجتماعی ـ فرهنگی ـ اقتصادی و ... را ناممکن و نامطلوب میداند. اما چپها و روشنفکران شرمنده در این زمینه هم تصور روشنی ندارند. اولاً هانا آرنت فقط انقلابهای کلگرایانه، که درصدد تغییر همه چیزند، را نفی میکرد. او از انقلاب معطوف به تاسیس آزادی دفاع میکرد. ثانیاً پوپر هم به طور مطلق انقلاب را نفی نمیکند. پوپر پس از ذکر دلائل مخالفتش با انقلاب مینویسد:
[چنین نیست که من در همه احوال و در کلیه شرایط، مخالف انقلاب خشونتبار باشم. من هم مانند برخی از متفکران مسیحی قرون وسطی و دوران رنسانس که کشتن حاکمان جبار را جایز میدانستند، بر این باورم که واقعاً ممکن است در یک حکومت جابر و زورگو چارهای جز این نباشد و در چنین احوال، انقلاب خشونتبار را باید موجه شمرد. ولی همچنین معتقدم که یگانه هدف هر انقلابی از این قسم باید تاسیس دموکراسی باشد؛ و غرضم از دموکراسی چیزی مبهم و دوپهلو مانند "حکومت مردم" یا "حکومت اکثریت" نیست؛ منظورم مجموعهای از نهادهاست ـ بخصوص انتخابات عمومی، یعنی حق مردم برای برکنار کردن حکومتشان ـ که نظارت عامه بر حکمرانان و برکنار ساختن ایشان را امکانپذیر کند و به مردم تحت حکومت اجازه دهد بدون خشونتگری و حتی برخلاف خواست فرمانروایان به اصلاحاتی که میخواهند دست یابند. به سخن دیگر، خشونتگری فقط تحت حکومتهای جابر و زورگو موجه است که اصلاحات بدون خشونتگری را غیرممکن میسازند و یگانه هدف آن باید ایجاد شرایطی باشد که اصلاحات مسالمتآمیز در آن ممکن شود.]
در سنت سوسیالیسم و به ویژه در سنت اندیشه و پراتیک مارکسیستی بودند نیروهایی [به سهم خود بسیار مقتدر] که از اصلاحگری در برابر انقلاب دفاع میکردند. از خود مارکس سالخورده در دههی آخر زندگیاش نقلقولهایی شده که در چند سخنرانی و نامههای سیاسیاش، از امکان قدرتیابی پرولتاریا از راه مبارزات پارلمانی و قانونی دفاع کرده و حتی از "گناه انقلاب" در شرایطی که روشهای مسالمتآمیز برای قدرتیابی ممکن و میسر هستند حرف زده. کسانی چون برنشتین و کائوتسکی [پس از 1914، یعنی درست آن کائوتسکی که لنین او را مرتد و خائن میدانست] از امکان قدرت گرفتن پرولتاریا از طریق استفاده از روشهای قانونی و پارلمانی یاد میکردند [کائوتسکی از این نکته به عنوان "استراتژی فرسایش" یاد کرده است] حتی آنتونیو گرامشی با پیش کشیدن مفاهیم "جامعهی مدنی" و "هژمونی پرولتاریا" و "استراتژی تسخیر قدرت از راه پیکار طولانی در دل جامعه مدنی" به این آموزهها باز میگشت. ادامهی این بحث در درک هابرماس از "مشروطیت" و اساس اندیشهی متفکران مکتب فرانکفورت [خاصه هربرت مارکوزه] آمده است. مثال دیگر موقعیت آنتونی گیدنز است. متفکری چپگرا که با بنیان نهادن مبانی درکی تازه از حزب و تشکیلات سیاسی به حزب کارگر جانی تازه بخشید و امروز به عنوان نظریهپرداز حزبی شناخته میشود که با آغاز از اصول لیبرالی پیشنهادهایی برای تعمیق رفاه مردمان دارد.
اما نکتهی مهم این است که قبول اصلاح و طرح استراتژیهایی چون استراتژی فرسایش، بازگشت به آموزههای لیبرالی است. به جای انقلاب، مبارزهای قانونی و سیاسی و پارلمانی را نهادن به معنای بازگشت به پیشنهادهای لیبرالی برای "اصلاح امور" است.