دیوار

گاه نوشته هایی از همه چیز و هیچ

دیوار

گاه نوشته هایی از همه چیز و هیچ

متن سخنرانی اکبر گنجی در مراسم ۲خرداد بدون دولت خاتمی-۴(پایانی)

سوم: لیبرال دموکراسی: به نظر دیوید بیتام: "ثابت شده که فرضیات و نهادهای اساسی خاصِ لیبرالیسم کلاسیک برای حفظ‌ دموکراسی در سطح دولت ـ ملت در قرن نوزدهم و بیستم کاملاً ضروری بوده‌اند، به حدی که تلاش برای حذف آنها یا عمل بدون آنها برای دموکراسی مخرب بوده است... لیبرالیسم از لحاظ تاریخی پایه‌ای ضروری برای دموکراسی فراهم کرده است". "اصول و نهادهای خاصِ لیبرالیسم کلاسیک... که قبل از گسترش حق رای همگانی ایجاد شده‌اند و ثابت شده که برای بقای دموکراسی در عصر سیاست جمعی ضروری‌اند. چیزی که ما تا آخر قرن بیستم آموختیم این است که این تلاش‌ها برای الغای این ویژگی‌های لیبرال، تحت عنوان ایجاد دموکراسی سالم‌تر، فقط باعث تضعیف دموکراسی شده است". [تحولات لیبرالیسم کلاسیک، چه آنها را "بورژوازیی" بنامیم و چه هر نام دیگری به آن دهیم، کمکی غیرقابل چشم‌پوشی به این ترتیبات دموکراتیک کرده‌اند، که عبارت است از مبارزه خود لیبرالیسم برای مجبور کردن دولت مطلقه به پاسخگویی همگانی و نظارت اجتماعی به این معنا، اگر لیبرال دموکراسی را آن نوع دموکراسی بدانیم که از طریق این مولفه‌های خاص لیبرال پی‌ریزی شده است، پس هیچ بدیل دموکراتیک جدی برای آن وجود ندارد.]

اَندرو لوین، یکی از ناقدان لیبرال دموکراسی، در این خصوص می‌نویسد: "نظام‌های سیاسی لیبرال دموکراتیک تقریباً با توجه به هر ملاک و میزانی از سایر اشکال مناسبات سیاسی‌ای که جانشین آنها شده است بهتر است، و همچنین به سایر اشکال مناسبات اجتماعی و سیاسی معاصر ترجیح دارد".

چهارم: استبداد و اکثریت: دموکراسی یعنی حکومت انتخابی، به صدر نشاندن زمامداران توسط مردم از طریق انتخابات آزاد و منصفانه [رقابتی]. دموکراسی، یعنی به زیر کشیدن زمامداران به روش‌های مسالمت‌آمیز از طریق داوری منفی در روز قیامت انتخابات. دموکراسی، حکومت اکثریت است، نه اقلیت.

نظام دموکراتیک اگر به وسیله قیودی مهار نشود، می‌تواند به استبداد اکثریت منتهی شود. آن همه ترس جان استوارت میل، توکویل، فون هایک، کارل پوپر و دیگران بیهوده نبود.

اولین چیزی که حکومت اکثریت را مقید می‌کند، شرط "رعایت حقوق اقلیت" است. اکثریت حق ندارد قوانینی به تصویب رساند که منجر به نقض حقوق اقلیت شود.

نکته‌ی مهم این است که حق اقلیت [حق قانونی اقلیت که بتواند از طریق انتقاد به سیاست‌های اکثریت موجود تبدیل به اکثریت آینده شود] پایمال نشود. مسئله ی مهم این نیست که در کشوری مدام انتخابات برگزار شود [دولت مردان ما از تکرار این نکته خسته نمی‌شوند که در ایران مدام انتخابات برگزار شده است]. مسئله‌ی مهم این است که آیا نیروهای اقلیت در هر انتخابات امکان شرکت و فعالیت داشتند. آیا مخالفان حاکمیت موجود توانستند حرف خود را مطرح کنند، برنامه‌های‌شان را برای مردم توضیح بدهند، و از آنان رأی بطلبند؟ درست این جاست که ما با نقطه‌ی ضعف آن چه در ایران "مردم‌سالاری" نام گرفته آشنا می‌شویم. این "مردم‌سالاری"، "دموکراسی" نیست. زیرا نیروهای گوناگون مخالف و اقلیت، حق بیان و حق شرکت در رقابت منصفانه را نداشتند.

دومین چیز "رعایت حقوق بشر" است. انسان از آن نظر که انسان است، صاحبِ حق است. دولت دموکراتیک نمی‌تواند قوانینی به تصویب برساند که حقوق بشر را نقض نماید.

سومین چیزی که دموکراسی را مقید می‌کند، شرط به رسمیت شناختن "خودآفرینی شهروندان" است. نظام سیاسی، بر ساخته‌ای اجتماعی است. ابزاری است برای رسیدن به غایات و ارزش‌ها. هیچ نظامی غایتِ بالذات نیست. دموکراسی بهترین نظامی است که امکان خودآفرینی را برای شهروندان مهیا می‌سازد. شهروندان این ابزار [نظام دموکراتیک] را برای این غایات خواهند: می‌خواهند آزاد باشند، تا آزادانه انتخاب کنند، تا از طریق انتخاب آزاد سبک زندگی خاصی را برگزینند، تا خود را همچون یک اثر هنری بیافرینند.

نکته‌ی آخر یعنی حق گزینش من، حق دگرزیستی، دگراندیشی، گزینش راه‌های بودن، آزادی در قلمرو خصوصی زندگی‌ام [از گزینش لباس و لوازم زندگی تا عشق، تا انتخاب دولت تا گزینش شیوه‌های بودن] اصل و اساس بحث است. می‌پرسم دمکراسی چیست جز همین حق من برای طرح انداختن خودم، آن سان که خودم می‌خواهم، آن گونه که به نظر خودم درست است؟ آزادی زیستن به این معنا [همان که بودلر و فوکو در آن هم‌آواز بودند: ساختن زندگی چون اثر هنری] جز در نظام‌های سیاسی‌ای که استوار به آموزه‌ها و باورهای لیبرالی باشند ممکن نیست. نمونه‌های تاریخی‌ای جز این هم ندارد.

از این روست که دموکراسی، بدون لیبرالیسم، دموکراسی نیست.

به نظر دیوید بیتام پنج مولفه از مولفه‌های لیبرالیسم برای نظام دموکراتیک و دوام آن ضروری‌اند. الف]. تامین آزادی بیان، جنبش، انجمن و امثال آن، به صورتی که از حقوق فردی حمایت حقوقی یا قانونی ویژه به عمل آید. ب] تفکیک نهادی قوای مجریه، مقننه و قضائیه که بدون این تفکیک، ایده حکومت قانون و تمام مندرجات آن خیالی بیش نخواهد بود. ج] نهاد مجلس نمایندگان. د] اصل دولت محدود و جدایی حوزه‌های عمومی و خصوصی، خواه حوزه خصوصی را برحسب جامعه مدنی مستقل، بازار و مالکیت خصوصی، خانواده و روابط شخصی تعریف کنیم و خواه بر حسب وجدان فردی.] این فرض معرفت‌شناسانه که هیچ حقیقت غایی در مورد این که خیر جامعه چیست، وجود ندارد [حقیقتی مبتنی بر مکاشفه یا وحی یا معرفتی خاص]، بلکه تنها معیار خیر عمومی چیزی است که مردمی که آزادانه سازمان یافته‌اند، انتخاب خواهند کرد نه آن چیزی که اهل فن یا پیامبران بر مبنای معرفتی برتر مقرر می‌دارند. در این جا پدرسالاری‌ستیزیِ دموکراسی محصول مستقیم پدرسالاری‌ستیزیِ لیبرالیسم و مبتنی بر بنیاد معرفت‌شناسانه مشابهی است.

پنجم: بصیرت نظری، صداقت و شجاعت عملی: آرمان‌خواهی و دموکراسی‌طلبی نه تنها به شجاعت که به صداقت هم نیاز دارند. لیبرالیسم ترکیبی است از آنچه گفته شد. آموزه‌های لیبرالی را نمی‌توان و نباید به نام دموکراسی ترویج و از آنها دفاع کرد. جوامع غربی طی چند قرن رفته رفته لیبرال گردیدند. وقتی ساخت لیبرالی شکل گرفت، دموکراسی در آغاز قرن بیستم و طی چند موج به طور طبیعی بر آن ساخت نشست و جوامع غربی، جوامع لیبرال دموکرات شدند. می‌توان و باید لیبرال دموکراسی را نقد کرد. فمینیست‌ها تفکیک حوزه خصوصی از حوزه عمومی را به پرسش گرفته و می‌گویند تمام ظلم‌ها و بی‌عدالتی‌ها لزوماً دارای منشا سیاسی نیستند، بلکه بسیاری از آنها دارای منشا اجتماعی‌اند. به گمان آنها امر خصوصی را نباید از امر سیاسی جدا کرد. حوزه خصوصی و نهاد خانواده باید دموکراتیک شوند. سوسیالیست‌ها، اقتصاد بازار لیبرالی را به پرسش می‌گیرند و خواهان توزیع عادلانه ثروت‌اند. اجتماع‌گرایان فرد انتزاعی بدون تاریخ، فاقد سنت و بی‌لباس و بی‌هویت لیبرال‌ها را به پرسش می‌گیرند. هر گروه ضمن پذیرش آموزه‌های لیبرالی، یک یا چند آموزه لیبرالی را نقد و اصلاح می‌کند تا راهگشای جامعه‌ای آزادتر، برابرتر و منصفانه‌تر شود که به سبک‌های مختلف زندگی راه می‌دهد. اما هیچ کس نام لیبرالیسم را تغییر نمی‌دهد. لیبرالیسم اگر خوب است، لیبرالیسم است. و اگر بد است، باز هم لیبرالیسم است. اگر فردی به آموزه‌های لیبرالی اعتقاد دارد، باید شجاعانه و صادقانه بگوید من لیبرال هستم یا من لیبرال دموکرات هستم. یک "سوسیال دموکرات" اخلاقی هم فردی است که شجاعانه و صادقانه اعتراف می‌کند که لیبرال است.

خاتمی، سروش، کدیور و بسیاری از چپ‌های مذهبی به درستی گوشزد می‌کنند که لیبرالیسم با دین تعارض دارد، اما صداقت حکم می‌کند که آنها در مقام یک فرد دیندار به صراحت لیبرالیسم را نفی و طرد کنند، نه اینکه تمام آموزه‌های لیبرالی را بپذیرند، اما آنها را دموکراسی بنامند و مدعی شوند که دموکراسی با اسلام سازگار است و از مردم‌سالاری دینی دفاع نمایند.

غرض از تاکید بر عنصر صداقت چیست؟ چرا این اصل اخلاقی را در این مقام از بحث تا این حد مهم دانسته‌ام؟ اصل مشهور هرمنوتیکیِ صداقت ما را در ارائه‌ی هر تأویلی از متن، یا رخداد، یا فعل دیگران چنین می‌داند: تأویلی باشد متوجه کل مسأله. حکمی باشد که نه با یکی یا چند تا از اجزاء بل با کل متن خوانا باشد. هم‌خوانی درونی پدیده یا متن را فراموش نکند. کسانی که انبوهی از آموزه‌ها و باورهای لیبرالی را می‌پذیرند، اما حاضر نیستند آن‌ها را به نام خودشان بخوانند، ادعا می‌کنند که برای حقوقی مبارزه می‌کنند که در اصل حقوق لیبرالی آدم‌ها است، اما قبول نمی‌کنند که این حقوق را به نام خودشان لیبرالی بخوانند، یا نمی‌دانند یعنی به درستی لیبرالیسم را نمی‌شناسند یا از ترس یا بنا به ملاحظه‌کاری این همه را نه در کل و نه به نام خودشان، بل به نامی یا نام‌هایی جعلی می‌خوانند. صداقت حکم می‌کند که وقتی ما از آموزه‌های لیبرالی یاد می‌کنیم یا ادعای دفاع از آن‌ها را داریم [یا در عمل از آن‌ها دفاع می‌کنیم] خود را لیبرال بدانیم. آن آموزه‌ها را هم به نام راستین‌شان بخوانیم. نه این که در جهت آشتی دادن آن‌ها با عقاید و اعمالی برآییم که سرانجام در حکم نفی آن‌ها هستند.

با توجه به شرایط امروز ما، در فضایی که زندگی می کنیم ، شرایطی که تضمین بسیاری از حقوق ابتدایی انسانی ما وجود ندارد، چه سودی دارد که علیه لیبرال دمکراسی قلم‌فرسایی کنیم؟ نگرش چپ گرایی که خود را رادیکال می‌خواند و مدام به کاستی دیدگاه لیبرالی شهادت می‌دهد، در لذت خود چه دارد؟ جز آن همه خصومت مارکس با "دمکراسی بورژوایی"؟ جز اینکه مارکس از "بیماری پارلمانی" و "سفاهت دمکراتیک" یاد می‌کرد؟ جز اینکه مارکس دمکراسی را در مانیفستِ حزب کمونیست فقط به معنای "به قدرت رسیدن پرولتاریا" می دانست و منکر امکان پیدایش دولت دمکراتیک بورژوایی می‌شد؟ آن چه با توجه به دوران تاریخی زندگی مارکس تا حدودی خطای نظری او را نه توجیه بلکه کم‌رنگ می‌کند [هر چند می‌توان پرسید که چرا جان استوارت میل و توکویل دچار این خطا نشدند؟] در شرایط کنونی به صورت "تراژیک ـ کمیک" نمایان می شود. این که در شرایط دردناک امروزی ما این راه نزدیک به مقصود [اگر قصد به راستی تضمین آزادی و برابری باشد] نفی شود و مدام از آموزه‌هایی یاد شوند که تاریخ گولاگ و استبداد استالینی حکم به بطلان آنها داده‌اند.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد